او نوشت :
وقتی ساعت 9 زنگ در خونه رو زد
وقتی دستش و گرفتم ...
هر دو با بادبادک آرزوهامون رفتیم تو آسمونا
به ساکت ترین نقطه دنیا
تموم غصه هام و سپردم تو دستای باد
با خودم میگفتم
تو کی هستی ؟
و بعد بخودم همان جواب همیشگی را دادم
تو خداوند منی
که من تو را , نه در معبد نپال
که در بکر ترین سرزمین وجودم
عبادت میکنم.
امضا: خانوم تو
+خدارو شکر که تو در کنارمی ...
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 15 مهر 1392برچسب:, توسط او ساعت 16:54 | نظر بدهید